معلم و شاگرد
معلم و شاگرد

معلم و شاگرد

دریافت تقدیرنامه شهرستانی همکاران سال تحصیلی 94-1393

با احترام به استحضار می رساند تقدیرنامه ی تعدادی از همکاران محترم مقطع ابتدائی که در سال تحصیلی 94-1393در جشنواره های جابربن حیّان-طرح درس نویسی-سناریونویسی و انتقال دانش و تجربه در جلسات گروه های آموزشی شرکت فعالی داشته اند آماده ی توزیع می باشد. لذا جهت دریافت تقدیرنامه شخصا به واحد تکنولوژی و گروه های آموزش ابتدائی اداره مراجعه نمائید. 

من ا... توفیق  

کارشناس تکنولوژی و گروه های آموزش ابتدائی اداره آموزش و پرورش تالش: مسعود علائی

تبریک به مناسبت عید سعید فطر

عید با شکوه انفاق و مهرورزی بر همگان مبارک. 

 نسیم روح انگیز فطر از باغستان رحمت الهی بر جان شما گوارا باد. 

عید سعید فطر عید ماه مبارک رمضان ، عید وصال ، عید ضیافت الله ، عید تجلی نور خدا بر سالکان طریق عبادت مبارک باد. 

دریافت گواهی انتقال دانش و تجربه در جلسات گروه های آموزشی همکاران محترم مقطع ابتدائی

باسمه تعالی  

با آرزوی قبولی طاعات و عبادات کلیّه ی همکاران محترم ، به استحضار می رساند گواهی انتقال دانش و تجربه ی همکاران مربوط به سال تحصیلی 94-1393آماده ی توزیع می باشد. اسامی همکاران محترم توسط سرگروه های محترم شش پایه ی تحصیلی مقطع ابتدائی تهیّه و اعلام گردیده است. لذا جهت دریافت می توانید به گروه های آموزشی و تکنولوژی ابتدائی اداره مراجعه نمایید. 

من ا... توفیق  

کارشناس تکنولوژی و گروه های آموزشی ابتدائی شهرستان تالش: مسعود علائی 

قصّه ی فرشته ی مهربان

در  سرزمینی در آسمان شهری بود به نام سرزمین فرشتگان . مهر آرا فرشته ی محبّت بود . او دختری زیبا و پاک دل بود . روزی مهر آرا مشغول نوشتن اسامی کسانی بود که کار های خوبی می کنند . ناگهان گردبادی بزرگ آمد و مهر آرا

را با خود برد .مهر آرا بی هوش شد . وقتی چشم باز کرد روی زمین میان هزاران گل و درخت پر میوه بود . یک خانواده به آن مکان سفر کرده بودند . دختر کوچک آن خانواده مهرآرا را دید و به طرف او دوید . لاله خود را به مهر آرا معرفی کردو باهم به طرف رودخانه رفتند .آن دو باهم مشغول صحبت شدند . مهر آرا گفت : (( اینجا زمین است ؟ )) لاله گفت : (( بله مگر تو   نمی دانی ؟ نکند ضربه ای به سرت وارد شده است . )) مهرآرا گفت : (( نه من فرشته ی محبّت هستم و درآسمان زندگی می کنم . نام من مهر آرااست . اسم تو در اسامی کسانی که به دیگران محبّت می کنند دیده می شود . لاله گفت : (( جلو نیا تو خیلی عجیب هستی.)) در حالی که عقب می رفت لیز خورد و درآب افتاد . مهر آرا درآب پریدو لاله را نجات داد.لاله با   بدخلقی ازمهرآرا تشکّر کرد و سپس همراه با پدرو مادرو خواهرش به خانه بازگشتند . مهر آرا بسیارناراحت شد او            پرواز کنان ماشین آن هارا دنبال کرد . روز بعد لاله به مدرسه رفت . مهر آرا هم به دنبال لاله رفت . در کلاس  شقایق سر گم شدن مدادش با لاله بحث می کردو سرش فریاد می کشید . مهر آرا که این صحنه را دید باخود گفت : (( باید این موضوع را حل کنم . به کلاس رفت و همه جارا گشت . مداد پشت سطل زباله بود . مهرآرا مداد را برداشت و روی دفتر شقایق گذاشت و به لاله گفت : (( غصه نخور که مشکلت حل شد . فردای آن روز شقایق ازلاله معذرت خواهی کرد و با او آشتی کرد . لاله با مهربانی از مهرآرا تشکّر کردو او را به اتاقش دعوت کرد و یک هدیه به او داد .   

نوشته ای از: فاطمه علائی- دانش آموز پایه ی پنجم ابتدائی/ شهرستان تالش

اشعاری به مناسبت شهادت امام علی ( ع )

رادمردی مهربان با دست های پینه دار
در میان کوچه های شهر غربت رهسپار

کیسه های نان و خرما روی دوش خسته اش
کیست این مرد غریبه ، با لباسی وصله دار؟

کهکشان ها شاهد غم های بی اندازه اش
ماه می گرید برایش چون دل ابر بهار

نیمه شب ها لابه لای نخل ها گم می­شود
چاه می داند دلیل گریه های ذوالفقار

در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل
تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار

چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه
لرزشی افتاده بر آن شانه های استوار

قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زیر بار رنج های تلخ و سخت روزگار

جای رد ریسمان های زمخت فتنه ها
سال ها مانده است بر دست کریمش یادگار
 .........................................................

 شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود
 فریاد بی‌صدا، غم دل بود و آه بود
 
دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او
 صبح سفید هم‌چو دل شب سیاه بود
 
دانی چرا جبین علی را شکافتند؟
 زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود
 
خونش نصیب دامن محراب کوفه شد
 آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود
 
یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید
 اشک شبش به غربت روزش گواه بود
 
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
 عدلش به چشم بی‌نگهان اشتباه بود
 
هم‌صحبتی نداشت که در نیمه‌های شب
 حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود
 
مولا پس از شهادت زهرا غریب شد
 زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود
 
وقتی که از محاسن او می‌چکید خون
 عباس را به صورت بابا نگاه بود
 
«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون
 رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود